همنشینی دانشمندان عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
بغض قلم
اقا ی من ...
چهارشنبه 91 مهر 5 , ساعت 10:54 عصر  

سلام .. سلام ای تمام هستی من... سلام ای سر اغاز تمام شیرینی های زندگی من... سلام ای امام مهربان من ... سلام ... 

 

خوش امدید اقا جان ... خوش امدید ... جان همه ما فدای یک نگاه شما...

 ذهن خراب من یک عالمه سوال دارد... میدانم جواب میدهید ولی ... حجاب گوشهایم....

اما دلم برایتان تنگ شده است...

 

حرم امام رضا

 

 

 


نوشته شده توسط فاطمه | نظرات دیگران [ نظر] 
عشق...
پنج شنبه 91 شهریور 30 , ساعت 1:59 صبح  

دلم بوی باران میخواهد ؛ بوی خاک نم خورده که با شمیمش عطر حظورت قلبم را پرکند... دلم یک عالم نرگس میخواهد یک بغل یاس ... دلم جنون میخواهد ...دلم برایت تنگ شده اصلا لک زده برایت ... برای سرمای ان روزها برای گرمای دستانت ...برای ترس از دست دادنت ...برای هیجان امدنت ...برای مستی بارانت ...برای سرزندگی بهارها ...برای رقص برگها درپاییز ...تا تو نباشی نه بوی باران خوب است نه یاس مهربان است...نه نرگس مست است ...و نه اصلا ... و نه اصلا زندگی خوشایند است روزها وشب ها یکی است ...پاییز طلایی نیست ...پاییز بی تو اصلا زیبا نیست بی تو برگها در پاییز رقصان به زمین نمی افتند ، بی تو برگها می میرند ...بی تو پاییز فصل مرگ است ... بی تو همه چیز ملال اور است ...بی تو اسمان بی کران نیست ...ستاره ها درشب چشمک نمیزنند ...بی تو ماه دلفریب نیست نمی تواند  پروانه ها را مجنون کند...اصلا بی تو من ؛‌من نیستم ...بی تو من هیچ چیز نیستم ...کم می اورم بی تو ... من بی تو معنایی ندارم پر میشوم از خالی ...بی هدف میشوم وپوچ ...من تورا میخواهم ...تو تمام دلیل من برای زنده بودنی ... اصلا تو تمام منی ...تمام هستی من تمام نفس هایم بی تو خالی است .... تمام لحظه هایم بی تو شوق مرگ دارند .... وای بر من بی تو

 

 

 

ع ش ق

بیا ... جانم به فدایت ....بیا....

 


نوشته شده توسط فاطمه | نظرات دیگران [ نظر] 
رهایی
شنبه 91 شهریور 25 , ساعت 12:23 صبح  
رمز را وارد کنید   


نوشته شده توسط فاطمه | نظرات دیگران [ نظر] 
یا محمد
جمعه 91 شهریور 24 , ساعت 6:20 عصر  

جگرم اتش گرفت یا محمد ... جگرم اتش گرفت ...جای خون توی رگهایم اتش میدود... اتشی از جنس غیرت... اگر کسی از این اتش بسوزد   ، ذوب شود حتی  بمیرد حق دارد  اخر  ای محمد  تو نه تنها پیامبر این امتی که پدر تمامی ما هم هستی و چه خوب پدری و چه خوب پیامبری...

اخرچگونه به پیامبری که خدا حتی دوست ندارد نامش را بی تصدق بیاوریم  توهین شود و ما نمیریم؟؟؟

اخر چگونه به پیامبری مثل تو رحمت اللعالمین توهین شود؟؟؟ اگر خودت بودی حتما می بخشیدی که تو بزرگ مرد ی کریم هستی که زمین از ابتدای تنفسش تا انتهای حیاتش مانند تو ندیده و نمی بیند ... خوشا به سعادتت ای مدینه روزی پیامبرم بر تو قدم گذاشته ...

چه شرافتی داری تو ای زمین به سبب این قدوم مبارک...

حال به صاحب این قدوم توهین شده است و قلب من پر از درد...

 

مدینه...

ومن فهمیده ام که چقدر پیامبرم دوستتان دارم...


نوشته شده توسط فاطمه | نظرات دیگران [ نظر] 
نرگس مست...
سه شنبه 91 شهریور 21 , ساعت 5:25 صبح  

هوا سرد است ... اما من سرمای سحرگاهی را خیلی دوست دارم سرمایش امواج احساسات دارد ... و مستعد است برای بر افروختن برای گر گرفتن ...برای مست شدن... نرگس ! مست ترین دخترت هم در سرما می شکفد... سرما،سرمایی که اتش میزند جام نرگس را ...جامی که شعله میگیرد از عشق...   

های نرگس  !فهمیدم!! تو مست عشقی !!! و عشاق مست تو جانت اتش میگیرد و جامت پر میشود... خوش به حالت! آه ! خوش به حالت نرگس !! که با مستی می آیی و با مستی می روی... 

 

هوا سرد است نرگس ... آآی خدای نرگس ها هوا سرد است ،کمی عشق ...

 


نوشته شده توسط فاطمه | نظرات دیگران [ نظر] 
برای واژه هایم
دوشنبه 91 شهریور 20 , ساعت 8:12 عصر  

دلم برای نوشتن تنگ شده بود خیلی وقت از زمانی که آخرین وبلاگم  را حذف کردم میگذرد ... دلم تنگ شده بود برایت تا هستی انگاری آرام میگیرم دیگر با من قهر نکن   ... دیگر تنهایم نگذار... شاید بلد نیستم چگونه تو رابیا فرینم بلد نیستم چگونه آذینت بخشم اما، اما دوستت دارم .... خواندنت را و نوشتنت را دوست دارم  شمیم گلهای محمدی را میدهی عزیزم  هم حسی برایم با دیدن روییدن گل های یاس ... به!! دلم یک عالمه یاس می خواهد، یک نفس عمیق که وجودم را پر از عطرش کند...

 

  دلم یاس میخواهد


نوشته شده توسط فاطمه | نظرات دیگران [ نظر] 
قلم...
دوشنبه 91 شهریور 20 , ساعت 8:9 عصر  

ن و القلم و مایسطرون...

 

 واژه ها مملو از اسرارند و افسونگری  می کنند ... گاهی مجبورت می کنند بخندی گاهی هم گریه ... گاهی با خواندنشان قلبت شروع می کند به طپش انگار پرنده  می شود و قفس سینه ات را تاب نمی آورد  پرواز می خواهد ،پرواز! ! گاهی هم اسیر می شوی در پیچ و تابش... گاهی پر از امید می شوی شور دوباره میگیری  گویی در نو بهاری و منتظر شکوفه... گاهی هم انقدر زرد میشوی که انگار خزانت فرا رسیده و بیم این می رود که هر لحظه بر زمین بیفتی....

و مادر همه این  اسرار قلم است ...باید خروشش را به نظاره بنشینی ... اجازه دهی پرواز کند شاید به بهشت ارزو ...شاید هم به دریای مواج تفکرات نیمه عقلانی شاید هم پیچک عشق به دست و پایش بپیچد...مهم نیست چگونه بنویسی مهم نیست!!! باور کن مهم نیست!!!

 مهم این است که رهایش کنی تا تو را نقاشی کنند...


نوشته شده توسط فاطمه | نظرات دیگران [ نظر] 
درباره وبلاگ

بغض قلم

فاطمه
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 0 بازدید
بازدید دیروز: 0 بازدید
بازدید کل: 8739 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
لوگوی وبلاگ من

بغض قلم
موسیقی وبلاگ

اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

اقا ی من ...
عشق...
رهایی
یا محمد
نرگس مست...
برای واژه هایم
قلم...